... عامي، اما خاصهخوانِ دفتر ايام
اُمي، اما تلخ و شيرينِ تجارب را
- مثل رند و هفت خطِ جام -
خواتده از دون و وَرايِ خويش ...
- « زندگي با ماجراهاي فراوانش،
ظاهري دارد بسانِ بيشهاي بُغرنج و در
هم باف
ماجراها گونهگون و رنگوارنگ
است؛
چيست اما سادهتر از اين، كه در باطن
تار و پودِ هيچي و پوچي همآهنگ است؟
ماجراي زندگي آيا
جز مشقتهاي شوقي توأمان با زجر،
اختيارش همعنان با جبر،
بسترش بر بُعد فرّار و مه آلود زمان
لغزان،
در فضاي كشف پوچِ ماجراها، چيست؟
من بگويم، يا تو ميگويي
هيچ جز اين نيست؟»
تو بگويي يا نگويي، نشنود او جز صداي
خويش.
«ماجراها» گويد، اما نقشِ هر كس را
مي نگارد، يا مي انگارد،
بيشتر با طرح و رنگ ماجراي خويش
شاتقي، زندانيِ دختر عمو طاووس
فيلسوفي كوچك است و حرفها دارد براي
خويش
عامي، اما خاصهخوانِ دفتر ايام
اُمي، اما تلخ و شيرينِ تجارب را
- مثل رند و هفت خطِ جام -
خواتده از دون و وَرايِ خويش .
آن كه گر خواهد، تواند كرد
وقتِ خاكآلود و تلخ همنشينش را
به زلالي همچو لبخند صفايِ خويش.
گاه اگر بگذاردش غمهاي اين عالم
عالمي دارد براي همنشين و آشناي خويش.
- «هي فلاني!»
[ او هميشه هر كسي را با همين يك «نام» ميخواند
اسم و رسم ديگران سهل است، او شايد
غالباً نامِ خودش را هم نميداند.
عصر بود و در حياطِ كوچكِ پاييز،
در زندان،
راه ميرفتيم؛
جند تن زندانِ با خستگي همگام.
اينك آن غمگينِ بيآزار،
شاتقي، زنداني دختر عمو طاووس،
داشت با لبخند ِ مجروحي كه اغلب بر
لبانش بود،
و خطوطِ چهرهاش را، گاه
چون نگه جزم و جري ميكرد؛
ماجرا ميگفت و با ما راه ميپيمود.
عصر خشكي بود، از يك روز آباني.
بيصدا و از نظر پنهان،
لحظهها، مثل صفِ مورانِ خوابآلود،
با هميشه همعنان ميرفت؛ وز هر گام،
سكه ميزد «دير شد» بر پولكِ هر «زود»
راه ميرفتيم و با هر گامِ ما يك لحظه
ميپژمرد.
من خطِ زنجير هستي خواره موران را،
اين چنين احساس ميكردم كه با ترتيب
در صفِ نوبت يكايك خوابشان ميبرد
و به نوبت هر يكي، تا پاي بيرون مينهاد
از صف،
جون جرقه ميپريد از خواب و ميافسرد.
راست پنداري
هستي و ناچيزي ما بود؛
كه بدينگونه،
بودِ همسان داشت با نابود.
و بدينسان تنگتر ميشد و در آن
باختر چون تونِ سردي ميشد و در آن
آتشِ دلمرده ميافسرد، دوداندود.
و بدينسان خوب ميشد ديد در سيماي هر
سكه،
و نگاهِ آفِل و غمگين ِ هر لحظه،
اين كه چيزي در فضا ميكاست؛
وين كه چيزي داشت ميافزود.
داشت ميرفت آتش خورشيد؛
داشت ميآمد شبِ چون دود.
باز ميرفتيم و ميكرديم
رفته تا انجام را، آغاز.
و دگر ره باز و ديگر بار،
باز ... و باز ... و باز.

